روزی روزگاری،پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید.
میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد،با ترس و تعجب،عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر،غول بزرگی ظاهر شد.
غول فوری تعظیم کرد وگفت:
نترس پیــرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم.
مگر قصههای جوراجوری که برایم ساختهاند،را نشنیدهای؟
حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم،اما یادت باشد که فقط یک آرزو!
پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمیگنجید،از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر!
اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1